آواکردن. فریاد کردن. - بانگ آوردن از...، آوا برآوردن از: چنان بانگ آرم از بوسش چنان چون بشکنی پسته منم خو کرده با بوسش چنان چون باز برمسته. رودکی. - به بانگ آوردن، واداشتن به بانگ کردن. به صدا آوردن: سفال را به تپانچه زدن به بانگ آرید به بانگ گردد پیدا شکستگی ز درست. رشیدی سمرقندی. -
آواکردن. فریاد کردن. - بانگ آوردن از...، آوا برآوردن از: چنان بانگ آرم از بوسش چنان چون بشکنی پسته منم خو کرده با بوسش چنان چون باز برمسته. رودکی. - به بانگ آوردن، واداشتن به بانگ کردن. به صدا آوردن: سفال را به تپانچه زدن به بانگ آرید به بانگ گردد پیدا شکستگی ز درست. رشیدی سمرقندی. -
عذر نابجا عرضه کردن. دست آویز یافتن. با دلایل نابجای شانه خالی کردن از امری: اگر بهانه آرد و آن حدیث قاید منجوق در دل وی مانده است، این حدیث طی باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343) ، بهبه الرجل به بهبههً، به به گفتن کسی را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
عذر نابجا عرضه کردن. دست آویز یافتن. با دلایل نابجای شانه خالی کردن از امری: اگر بهانه آرد و آن حدیث قاید منجوق در دل وی مانده است، این حدیث طی باید کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 343) ، بهبه الرجل به بهبههً، به به گفتن کسی را. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب)
فریاد رسیدن. آواز آمدن. آوایی شنیده شدن: حیلتی ساخت در کشتن فور به آنکه از جانب لشکر فور بانگی به نیرو آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 90). خاقان اکبر کز فلک بانگ آمدش کالامر لک در پای او دست ملک روح معلا ریخته. خاقانی. ناله ها کردم چنان کز چرخ بانگ آمد که بس ای عفی اﷲ در تو گویی ذره ای ز آن درگرفت. خاقانی. بانگ آمد از قنینه کاباد بر خرابی دریاب کار عشرت گر مرد کار آبی. خاقانی. - بانگ برآمدن، آوا برخاستن. آهنگ بلند شدن. فریاد و فغان برخاستن. آوا درافتادن: و خوارزمشاه آنگاه خبر یافت که بانگ غوغا از شهر برآمد که در پای وی رسن کرده بودند و میکشیدند. (تاریخ بیهقی). نای چو شهزادۀ حبش که زند چشم بانگش از آهنگ ده غلام برآمد. خاقانی. شی ٔ اللهی بزن که برآید ز خانه بانگ یا اللهی بگو که گشایند بر تو در. خاقانی. بانگ برآمد ز خرابات من کی سحر اینست مکافات من. نظامی. زهر بیاور که از اجزای من بانگ برآید به ارادت که نوش. سعدی (طیبات). گر بانگ برآید که سری در قدمی رفت بسیار بگویید که بسیار نباشد. سعدی (طیبات). در خرمی بر سرائی ببند که بانگ زن از وی برآید بلند. سعدی (بوستان). ناگه ز خانه بانگ برآید که خواجه مرد. سعدی. استنقاع، بانگ برآمدن. (تاج المصادر بیهقی). - به بانگ آمدن، به آواز آمدن. خواندن. متغنی شدن: عندلیب هنر به بانگ آمد. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 387)
فریاد رسیدن. آواز آمدن. آوایی شنیده شدن: حیلتی ساخت در کشتن فور به آنکه از جانب لشکر فور بانگی به نیرو آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 90). خاقان اکبر کز فلک بانگ آمدش کالامر لک در پای او دست ملک روح معلا ریخته. خاقانی. ناله ها کردم چنان کز چرخ بانگ آمد که بس ای عفی اﷲ در تو گویی ذره ای ز آن درگرفت. خاقانی. بانگ آمد از قنینه کاباد بر خرابی دریاب کار عشرت گر مرد کار آبی. خاقانی. - بانگ برآمدن، آوا برخاستن. آهنگ بلند شدن. فریاد و فغان برخاستن. آوا درافتادن: و خوارزمشاه آنگاه خبر یافت که بانگ غوغا از شهر برآمد که در پای وی رسن کرده بودند و میکشیدند. (تاریخ بیهقی). نای چو شهزادۀ حبش که زند چشم بانگش از آهنگ ده غلام برآمد. خاقانی. شی ٔ اللهی بزن که برآید ز خانه بانگ یا اللهی بگو که گشایند بر تو در. خاقانی. بانگ برآمد ز خرابات من کی سحر اینست مکافات من. نظامی. زهر بیاور که از اجزای من بانگ برآید به ارادت که نوش. سعدی (طیبات). گر بانگ برآید که سری در قدمی رفت بسیار بگویید که بسیار نباشد. سعدی (طیبات). در خرمی بر سرائی ببند که بانگ زن از وی برآید بلند. سعدی (بوستان). ناگه ز خانه بانگ برآید که خواجه مرد. سعدی. استنقاع، بانگ برآمدن. (تاج المصادر بیهقی). - به بانگ آمدن، به آواز آمدن. خواندن. متغنی شدن: عندلیب هنر به بانگ آمد. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 387)
آواز کردن. (ناظم الاطباء). فریاد کردن. بانگ برآوردن. صخب. اصلاق. اعجاج. عجیج. عج. صیحان. صیاح. صدید. صرخ. صراخ. هبیب. عزیف. زجل. قلقله.کشکشه. سلق. (منتهی الارب). هتف. (تاج المصادر بیهقی). انتجاج. هیاط. هبهبه. (منتهی الارب) : شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید کرد زن را بانگ و گفتش ای پلید. رودکی. و عیاران بانگ یا جعفر همی کردند. (تاریخ سیستان). و طبل نیافتند، دبه ای بزرگ برگرفتند و بزدند و بانگ بوبکر (نبیرۀ دختری خلف) کردند. (تاریخ سیستان). امیر گفت چه میگویی. و بانگی سخت بکرد و دست از نان بکشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 443). یکی از موالی عبداﷲ چون دید بانگ کرد که امیرالمؤمنین را بکشتند. (همان کتاب ص 189). بعضی که مانده بودند جبرئیل بانگی بکرد چنانکه تمامت هلاک شدند. (قصص الانبیاء ص 95). بانگ کنی کاین سخن رافضی است جهل بپوشی به زبان آوری. ناصرخسرو. گر از تو چو از من نفور است خلق ترا به، مکن هیچ بانگ و نفیر. ناصرخسرو. در آن میان شتربه بانگی بلند بکرد. (کلیله و دمنه). کفشگر زنرا بانگ کرد. (کلیله و دمنه). بانگ کردی آنچه گم کردی به راه پس نشان جستی ز خلق آنجایگاه. عطار (مصیبت نامه). بس کنم خود زیرکان را این بس است بانگ دو کردم اگر در ده کس است. مولوی. در بیابان چو گورخر میتاخت بانگ میکرد و جفته می انداخت. سعدی (صاحبیه). بانگ میکرد و زار می نالید کای دریغا کلاه و دستارم. سعدی (هزلیات). چو سگ بر درش بانگ کردم بسی که مسکین تر از سگ ندیدم کسی. سعدی (بوستان).
آواز کردن. (ناظم الاطباء). فریاد کردن. بانگ برآوردن. صخب. اصلاق. اعجاج. عجیج. عج. صیحان. صیاح. صدید. صرخ. صراخ. هبیب. عزیف. زجل. قلقله.کشکشه. سلق. (منتهی الارب). هتف. (تاج المصادر بیهقی). انتجاج. هیاط. هبهبه. (منتهی الارب) : شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید کرد زن را بانگ و گفتش ای پلید. رودکی. و عیاران بانگ یا جعفر همی کردند. (تاریخ سیستان). و طبل نیافتند، دبه ای بزرگ برگرفتند و بزدند و بانگ بوبکر (نبیرۀ دختری خلف) کردند. (تاریخ سیستان). امیر گفت چه میگویی. و بانگی سخت بکرد و دست از نان بکشید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 443). یکی از موالی عبداﷲ چون دید بانگ کرد که امیرالمؤمنین را بکشتند. (همان کتاب ص 189). بعضی که مانده بودند جبرئیل بانگی بکرد چنانکه تمامت هلاک شدند. (قصص الانبیاء ص 95). بانگ کنی کاین سخن رافضی است جهل بپوشی به زبان آوری. ناصرخسرو. گر از تو چو از من نفور است خلق ترا به، مکن هیچ بانگ و نفیر. ناصرخسرو. در آن میان شتربه بانگی بلند بکرد. (کلیله و دمنه). کفشگر زنرا بانگ کرد. (کلیله و دمنه). بانگ کردی آنچه گم کردی به راه پس نشان جستی ز خلق آنجایگاه. عطار (مصیبت نامه). بس کنم خود زیرکان را این بس است بانگ دو کردم اگر در ده کس است. مولوی. در بیابان چو گورخر میتاخت بانگ میکرد و جفته می انداخت. سعدی (صاحبیه). بانگ میکرد و زار می نالید کای دریغا کلاه و دستارم. سعدی (هزلیات). چو سگ بر درش بانگ کردم بسی که مسکین تر از سگ ندیدم کسی. سعدی (بوستان).
به صدا درآوردن. ترنین. (تاج المصادر بیهقی) : ارغا، به بانگ آوردن شتر. (تاج المصادر بیهقی). اطنان،ببانگ آوردن تشت را. (منتهی الارب). انباض، ببانگ آوردن زه کمان. (تاج المصادر بیهقی). انباح، ببانگ آوردن سنگ. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به بانگ شود
به صدا درآوردن. ترنین. (تاج المصادر بیهقی) : ارغا، به بانگ آوردن شتر. (تاج المصادر بیهقی). اطنان،ببانگ آوردن تشت را. (منتهی الارب). انباض، ببانگ آوردن زه کمان. (تاج المصادر بیهقی). انباح، ببانگ آوردن سنگ. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به بانگ شود
آهسته شدن. تعویق کردن. ابطاء. مولیدن. دفعالوقت کردن. به بطؤکردن. شکیبیدن. آهسته و نرم و به رفق کاری را کردن. به تداول امروزین، صبر کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). کاری را به تعویق و تأخیر انداختن. تردید کردن. اهمال کردن. مماطله کردن. دست بدست کردن: تو بر کار او گر درنگ آوری مگر باد زآن پس به چنگ آوری. فردوسی. درنگ آوری کار گردد تباه میاسای و اسپ درنگی مخواه. فردوسی. دهر در بردنش شتاب کند گر تو در خوردنش درنگ آری. اسکافی. ، آرام گرفتن. متوقف شدن. بر جای ماندن. اقدامی نکردن. تأمل کردن. ماندن. معطل شدن: درنگ آر ای سپهر چرخ وارا کیاخن ترت باید کرد کارا. رودکی. گر امروز چون دی درنگ آوریم همه نام مردی به ننگ آوریم. فردوسی. اگر ما بدین بر درنگ آوریم همان نام نیکو به ننگ آوریم. فردوسی. فرنگیس گفت ار درنگ آوریم جهان بر دل خویش تنگ آوریم. فردوسی. اگر جنگجوئی تو جنگ آورم نباید که دیگر درنگ آورم. فردوسی. گر ایدون که پیروز باشم به جنگ به آوردگه بر، نیارم درنگ. فردوسی. بدو گفت هرمز که پس چیست رای درنگ آورم یا بجنبم ز جای. فردوسی. درنگ آور ایدر همی بی نیاز بود کآید آن بخت برگشته باز. فردوسی. چو آن نیرنگ ساز آواز بشنید درنگ آوردن آنجا مصلحت دید. نظامی. ، ثبات نشان دادن: بکوشید و رای پلنگ آورید یکایک بدین کین درنگ آورید. فردوسی. ، صلح کردن. عدم تعرض. سازش کردن. آرامش و صلح نشان دادن: تو گر با درنگی درنگ آوریم ورت رای جنگ است جنگ آوریم. فردوسی. همان به که با او درنگ آورم به شیرین سخن بند و رنگ آورم. اسدی
آهسته شدن. تعویق کردن. ابطاء. مولیدن. دفعالوقت کردن. به بطؤکردن. شکیبیدن. آهسته و نرم و به رفق کاری را کردن. به تداول امروزین، صبر کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). کاری را به تعویق و تأخیر انداختن. تردید کردن. اهمال کردن. مماطله کردن. دست بدست کردن: تو بر کار او گر درنگ آوری مگر باد زآن پس به چنگ آوری. فردوسی. درنگ آوری کار گردد تباه میاسای و اسپ درنگی مخواه. فردوسی. دهر در بردنش شتاب کند گر تو در خوردنش درنگ آری. اسکافی. ، آرام گرفتن. متوقف شدن. بر جای ماندن. اقدامی نکردن. تأمل کردن. ماندن. معطل شدن: درنگ آر ای سپهر چرخ وارا کیاخن ترْت باید کرد کارا. رودکی. گر امروز چون دی درنگ آوریم همه نام مردی به ننگ آوریم. فردوسی. اگر ما بدین بر درنگ آوریم همان نام نیکو به ننگ آوریم. فردوسی. فرنگیس گفت ار درنگ آوریم جهان بر دل خویش تنگ آوریم. فردوسی. اگر جنگجوئی تو جنگ آورم نباید که دیگر درنگ آورم. فردوسی. گر ایدون که پیروز باشم به جنگ به آوردگه بر، نیارم درنگ. فردوسی. بدو گفت هرمز که پس چیست رای درنگ آورم یا بجنبم ز جای. فردوسی. درنگ آور ایدر همی بی نیاز بود کآید آن بخت برگشته باز. فردوسی. چو آن نیرنگ ساز آواز بشنید درنگ آوردن آنجا مصلحت دید. نظامی. ، ثبات نشان دادن: بکوشید و رای پلنگ آورید یکایک بدین کین درنگ آورید. فردوسی. ، صلح کردن. عدم تعرض. سازش کردن. آرامش و صلح نشان دادن: تو گر با درنگی درنگ آوریم ورت رای جنگ است جنگ آوریم. فردوسی. همان به که با او درنگ آورم به شیرین سخن بند و رنگ آورم. اسدی
به دست آوردن. در اختیار گرفتن. به دست کردن: باز دستم بزیر سنگ آورد باز پای دلم بچنگ آورد. انوری. ز شیرین مهر بردارم دگربار شکرنامی بچنگ آرم دگربار. نظامی
به دست آوردن. در اختیار گرفتن. به دست کردن: باز دستم بزیر سنگ آورد باز پای دلم بچنگ آورد. انوری. ز شیرین مهر بردارم دگربار شکرنامی بچنگ آرم دگربار. نظامی